علیرضا خسروانی



ساده و عمیق مثلِ زندگی

به بهانه تولد عباس کیارستمی

علیرضا خسروانی

 

 

به این اسامی و نظر آنها توجه کنید:

ژان لوک گودار نماینده سینمایی موج نو فرانسه: سینما با گریفیث آغاز و با کیارستمی تمام می‌شود.

آا کوروساوا ( کارگردان شهیر ژاپنی): به نظرم فیلم‌های کیارستمی خارق‌العاده هستند. کلمات نمی‌توانند احساسات مرا درباره او بیان کنند. پیشنهاد می‌کنم فیلم‌هایش را ببینید و بعد متوجه می‌شوید چه می‌گویم.

مارتین اسکورسیزی(کارگردانِ عنوان‌دار تمامی جوایز معتبر سینمایی در دنیا): کیارستمی نماینده عالی‌ترین سطح هنر در سینماست.

صدالبته برای شناخت کیارستمی نیاز به نقل قول دیگران نیست و کافی است بقول کوروساوا (فقط فیلم‌هایش را ببینید) تا متوجه شوید چه کسی در دنیای امروز نفس نمی‌کشد. هرچند آنهایی دستشان از دنیا کوتاه است که چون اویی ندارند و حسرت نبودنش با کسانی است که فیلم‌های او را چندین و چندبار دیده‌اند.

اگر نشان دادن مرگ بر روی صحنه نمایش یا جلوی دوربین توسط بازیگران و کارگردان‌ها نشانه‌ی هنرمند بودن است و همواره به عنوان یک چالش سخت از آن نام برده‌اند دلیل آن خرق عادت و ضدیت با مفهومی بوده بنام زندگی و البته می‌توان گفت به تصویر کشیدن این مفهوم (زندگی) چالشی عظیم‌تر از مرگ است چراکه می‌تواند مثل توصیفِ اکسیژن، سخت و دور از تصور باشد؛ از بس که انسان در آن غوطه‌ور است، نمی‌تواند وجودش را بفهمد یا لمس کند. ضربه یا تلنگری ندارد که مانند دردی شدید یادآور لحظه‌ی مردن باشد. ساده است و همیشگی مثل هوا یا آسمان؛ و کار کیارستمی در فیلم‌هایش همین است؛ نشان دادن زندگی. نشان دادنِ اکسیژن، محیطی از خلأ که اگر نباشد هستی و ماهیت بی‌معنی می‌شوند. یعنی نشان دادن عمیق‌ترین معانی در انبوهی از عادت‌ها، یافتن زیبایی در دل کلماتی مثلِ (عادی)، (ساده)، (روزمره). یعنی زندگی از پشت شیشه‌ی یک ماشین و مناظر: نور آفتاب، درخت، گیاه، رود و صدایی که باد در آنها می‌دمد.

کیارستمی در فیلم‌هایش نه به مرگ کار دارد و نه به عمق کهکشان‌ها و نه به دنیای دیگر. او حلقه‌ی گمشده‌ی انسان پست مدرن را به تصویر می‌کشد؛ زندگی به معنای واقعی کلمه. نه زندگی به معنای مادیات و آنچه در مالکیت انسان باشد. از این جهت در هیچ یک از فیلم‌هایش هیچگاه نگاه جنسیتی وجود ندارد. انسان را فقط انسان معرفی می‌کند و نه یک مرد یا یک زن. و این ناب‌ترین و بکرترین مفهوم را بیشتر اوقات با دنیای کودکان نشان می‌دهد که بکرند و هنوز نماینده‌ای برای یک جنسیت نشده‌اند (سه‌گانه کوکر را اگر ندیده‌اید ببینید یا اگر دیده‌اید یکبار دیگر تماشا کنید).

و هرگاه می‌خواهد از کلافگی و خستگیِ یک شخص، نسبت به روزمرگی سخن به میان بیاورد، بطور کلی انسان را _بدون نگاه به جنسیت آن_ خسته به تصویر می‌کشد و در انتها اکسیرِ درمانش را همان مفهوم گم شده یعنی زندگی معرفی می‌کند؛ مثلا در (طعم گیلاس) آقای بدیعی (همایون ارشادی) در منطقه‌ای در حاشیه‌ی شهر می‌چرخد تا کسی را بیابد _که در قبال پول قابل توجهی_ بعد از خودکشی روی او خاک بریزد اما در کمال شگفتی، در میان فقیرترین آدم‌ها هم کسی حاضر به چنین کاری نمی‌شود و در آخر شخصی او را منصرف می‌کند که مسئول تاکسیدرمی پرندگان در یک موزه طبیعی است. او با تعریف کردن ماجرای روزی که خودش قصد خودکشی داشته و چطور طعم یک توت مانع خودکشی او شده، پیشنهادش را می‌پذیرد اما.

یا اگر در این حلقه‌ی گم شده یعنی زندگی انسان حلقه‌ی دیگری را گم کند و یا بدان احساس نیاز کند آن چیزی نیست جز عشق و این مفهوم را در (کپی برابر با اصل) به زیبایی نشان می‌دهد. یک خانم فرانسویِ فروشنده‌ی عتیقه‌جات (ژولیت بینوش) به یک کارشناس آثار تاریخی (ویلیام شیمل) علاقه‌مند می‌شود و در نشان دادن این حس و نیاز به آن (عشق)،  ‌چنان گم می‌شود که در پایان، مخاطب هم مرز خیال و حقیقت را گم می‌کند، درست مثل کپی از یک اثر هنری که با اصلِ آن برابری می‌کند.

بطور کلی جهان‌بینیِ عباس کیارستمی خیلی ساده اما به شدت عمیق است. ساده از این جهت که انسان برای یافتنِ دلیلِ زیستن اگر به اطرافش کمی ژرف‌تر از همیشه نگاه کند دلایل زیاد و زیبایی می‌یابد که هرکدام به تنهایی او را به زندگی می‌چسبانند و در این بین اگر مفهومی گم شده باشد آن مفهوم عشق است؛ چه عشق به زندگی و چه عشق به یک هم‌نوع.

 


 

فصلنامه بابان

سال اول/ شماره دوم/ تابستان98

شاعرانگی در داستان (کنایه)

علیرضا خسروانی

 

فایل pdf و با کیفیتِ شماره دوم فصلنامه بادبان را می‌توانید در انتهای همین پست دانلود نمایید.

 

آرایه های ادبی و آنچه بعنوان اشتراکات میان شعر و داستان از آنها یاد می شود، علاوه بر زینت کردن اثر ادبی به لحاظ زیبا شناختی به صاحب اثر این کمک را می کند تا جمله یا جملاتی طولانی را در قالب ترکیبی کوتاه و البته زیبا ارائه دهد. در این بین، برخی از این آرایه ها قابلیت مانور بیشتری برای نویسنده یا شاعر دارند تا با استفاده از آنها تصاویری بهتر و البته متناسب تر با فضای اثر خلق کنند. گاهی صاحب اثر این شانس را دارد تا متناسب با نوع ادبی که ارائه می‌دهد از این آرایه ها بهره ببرد. بعنوان مثال ممکن است یک شاعر برای خلق تصاویر زاییده ذهن خود از آنها بهره ببرد و یک داستان نویس برای نشان دادن زبان و لحن شخصیت‌های داستانش از آنها استفاده کند. و یا کوتاهی و موجز بودن یک اثر می تواند کاملا بستگی به نوع استفاده از این اشتراکات یعنی آرایه‌های ادبی داشته باشد. چراکه هر ترکیب شاعرانه مانند انواع استعاره، مجاز، کنایه و غیره مانند بسته‌ای، حامل معانی بسیار و البته کاربردی عمل می‌کنند. بعنوان مثال به سطری از رمان شوهر آهو خانم اثر محمدعلی افغان توجه کنید:

(( نوروز خپل هم بیکار است، روی سکوی قهوه خانه نشسته زیر بغلهایش را نگاه می کند، لب تر کنی معلق ن اینجا حاضر شده است. ))

نویسنده در این سطر از آرایه کنایه بعنوان یکی از اشتراکات شعر و داستان _چندین بار، پشت سر هم_ استفاده کرده است. بجای استفاده از جملات بسیار و البته عادی برای نشان دادن بیکاری و علافی یک شخصیت (نوروز خپل) بصورت کنایی می نویسد: به زیر بغلهایش نگاه می‌کند که کنایه از بیکاری است. و یا لب تر کردن که کنایه از یکبار چیزی را گفتن است و معلق ن که ترکیبی کنایی است به معنای با عجله آمدن.

 

 

    

 

 تعریف کنایه

اما برای تفهیم دقیق ترِ این موضوع، بهتر است ابتدا تعریفی اجمالی از کنایه بیاوریم:

جلال الدین همایی (1278 _ 1359) ادیب ایرانی، در تعریف کنایه چنین می نویسد :  (( کنایه در لغت به معنی پوشیده سخن گفتن است و در اصطلاح، سخنی است که دارای دو معنی قریب و بعید باشد، و این دو معنی لازم و موم یکدیگر باشند. پس گوینده آن جمله را چنان ترکیب کند و به کار برد که ذهن شنونده از معنی نزدیک به معنی دور منتقل شود )).

به عبارت ساده تر، کنایه، واژه یا عبارتی است که معنای نزدیک آن مورد نظر گوینده نیست، بلکه مفهوم دورِ آن مدنظر است. مثال:

وقتی می گوییم (فلانی دست به جیب است) صرفا منظورمان این نیست که مدام دستهایش را در جیبش می برد، بلکه مراد از این عبارت خَیر و بخشنده بودن اوست. و یا عبارت (دست و پا گم کردن) کنایه از هول شدن و نگرانی است. وگرنه چگونه ممکن است کسی دست و پایش را گم کند. هرچند برای مخاطب هردومعنی آن دریافت می شود اما معنای دوم مورد نظر است. یا ثابت قدم بودن که کنایه از با اراده بودن است.

 

تفاوت کنایه و مجاز

با این تعاریف و به خاطر نزدیکی زیاد مجاز و کنایه به هم، ممکن است جایی آن‌ها را از هم تشخیص ندهیم و اینکه بسیاری از قدما کنایه را نوعی مجاز می دانند. که البته تفاوت‌های ظریفی بین آنها وجود دارد. ازجمله اینکه در مجاز همیشه قرینه‌ای وجود دارد که ما را به سمت معنای حقیقی می‌برد. و اینکه مجاز در واژه خودش را نشان می‌دهد و کنایه در ساختار کلام. به‌ این ‌ترتیب شاعر یا نویسنده، زمانی که نخواهد یا به هر دلیلی نتواند منظور خودش را صریح بیان کند از  کنایه استفاده می‌کند. و ساده‌تر اینکه در مجاز، فقط یکی از دو معنی، قابل دریافت است؛ آن هم معنی غیرحقیقی است. اما در کنایه، هردو معنی دور و نزدیک دریافت می‌شود ولی معنی دور اراده شده است. برای مثال وقتی در بیان خسیس بودن کسی می گوییم: (آب از دستش نمی‌چکد) هم معنای نریختن آب از دستش دریافت می‌شود، هم معنای دوم یعنی خسیس بودن. اما معنای دوم مورد نظر است. و یا (دست گل به آب دادن) که کنایه از اشتباه بزرگ کردن است.

 

 

تفاوت کنایه و استعاره

در برخی موارد پیش می آید که کنایه و استعاره در هم می‌آمیزند اما این بدان معنی نیست که کنایه گونه‌ای از استعاره باشد یا بالعکس. بعنوان مثال در عبارت ((گل نامه‌ی غم به دست گیرد)) استعاره‌ای است که حاصل معنی آن، کنایه از پژمردگی گل است و همانطور که پیش‌تر گفته شد، برخی از آرایه‌های ادبی در حین کوتاه بودن آنها از لحاظ واژگانی، مانند بسته‌ای، حامل مفاهیم زیبا و ادبی کاربرد دارند که برای تفهیم بهتر مخاطب به یاری صاحب اثر می‌آیند. گاهی برخی از این آرایه‌ها از این جهت وظایف یکسانی دارند، اما کاملا با یکدیگر متفاوتند؛ مانند تفاوت کنایه و استعاره:

معمولا استعاره در (واژه) و کنایه در (ساختار کلام) روی می دهد، مثال:

گفتا که مرو به غربت و می بارید

از نرگس تر، به لاله بر مروارید

(نظامی)

در این بیت نرگس، لاله و مروارید به ترتیب استعاره از چشم، چهره و اشک هستند.

اما در بیت:

دامن هرگل مگیر و گرد هربلبل مگرد

طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش

(صائب)

 

عبارتهای : (دامن چیزی را گرفتن)  و (گرد چیزی گردیدن) کنایه هستند و در بافت کلام و عبارت آمده اند.

 

 

کنایه در داستان

کنایه یکی از عناصر تصویرساز در شعر و ادب فارسی است و به مثابه نوع ادبیِ بکار رفته، کارکردهای متفاوتی دارد. شاعر به وسیله ی کنایه عواطف و احساسات خود را هنرمندانه و مؤثر بیان می کند؛ گاهی برای رسایی در ایجاز کلام و گاهی برای تصویر سازی. حتا ممکن است برای دوگانگی در معنا و ابهام، اغراق، ترس از ذکر نام ((در اشعار ی و هجو)) و حتی رعایت ادب و تقاضا از آن بهره ببرد؛ بطور مثال در بیت زیر، عبید زاکانی _با استفاده از کنایه و رعایت ادب_ از پادشاه می خواهد تا صله اش را برگرداند؛

تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت

همچو مرسوم مَنَش ناگه قلم بر سر زده

((قلم بر سر زدن)) کنایه از نادیده گرفتن و حذف کردن است.

و یا در ادبیات عرفانی ((اشعار مولانا، عطار، سنایی و.)) برای انتقال معانی از این آرایه ادبی استفاده های زیادی شده است.

اما کنایه در داستان علاوه بر موارد فوق، ممکن است وظایف دیگری را نیز بر عهده بگیرد. نویسنده ممکن است با استفاده از آن، زبان داستان را سر و شکل دهد چراکه کنایه به ظنِ بسیاری از ادیبان، آرایه ای زبانی است. و یا برای ساخت فضای حاکم بر داستان، کنایه گزینه ی مناسبی است. چون _مانند تشبیه و استعاره_ همواره در ادبیات عامیانه مردم جایگاه ویژه ای داشته و ممکن است طبقات مختلف اجتماع از کنایه های متفاوتی برای رساندن منظورشان استفاده کنند. همچنین برای پرداخت شخصیت های یک داستان، کنایه، آرایه ادبیِ کارامدی است؛ چراکه در دایره لغاتِ هر شخصی به فراخور آموخته ها، گذشته، محیط و ادبیات اطرافیانش، واژه ها و ترکیبات متفاوتی موجود است که نویسنده می تواند با استفاده از آنها شخصیت های خاص و گوناگونی بسازد. در برخی داستانها هم ممکن است صاحب اثر به ناچار در لفافه حرف بزند یا نیاز باشد غیر مستقیم منظور خود را برساند در این صورت استفاده از آرایه ادبی کنایه مناسب و منطقی است.

 و اینکه این آرایه که چند سطر توضیح را بصورت فشرده و البته جذاب و زیبا بیان می کند در کوتاه و موجز کردن اثر ((بویژه داستان کوتاه)) نقش بسزایی دارد. قبل از آنکه برای تفهیم مطالب فوق مثالهایی آورده شود باید گفت برخی از کنایه ها ساخته ی قلم قدما و گفتار عامه ی مردم بوده و ریشه در تاریخ ادبیات یک سرزمین دارند و برخی دیگر توسط خود نویسنده و بر اساس فضای حاکم بر داستان ساخته می شوند؛ بقول سیروس شمیسا: (( نباید پنداشت که شاعران و نویسندگان همیشه کنایه را از زبان مردم أخذ می کنند، بلکه شاعران و نویسندگان بزرگ در زمینه ی کنایه نیز مانند زمینه های دیگر نو آورند)).

 

    

 

مثالها:

 داستان کوتاه فارسی شکر است، محمدعلی جمااده:

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران باهم نمی سوزانند. پس از پنج سال دربدری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که ((بالام جان، بالام جان)) خوانان مثل مورچه هایی که دور ملخ مرده ای را بگیرند، دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموماً کاسب کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد لایموت هم بند کیسه شان باز نمی شد و جان به عزرائیل می دهند و رنگ پولشان را کسی نمی بیند. ولی من بخت برگشته ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه ی چربی فرض کرده و ((صاحاب صاحاب)) گویان دورمان کردند و.

ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم.

دست انداخت مچ مارا گرفت و گفت: ((جلو بیفت!)) و ماهم دیگر حساب کار خود را کرده و ماست ها را سخت کیسه انداختیم.

 

    

 

 

داستان کوتاه سه قطره خون، صادق هدایت:

یک سال است اینجا هستم، شبها تاصبح از صدای گربه بیدارم. این ناله های ترسناک، این حنجره ی خراشیده که جانم را به لبم رسانیده.

یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود.

بامن خیلی گرم گرفته. میگوید هرکسی که پیشانیش بلند باشد، اگرهم چیزی بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامه ی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد، به روز او می افتد.

 

    

 

 

رمان بند محکومین، کیهان خانجانی:

افغان کله چرخاند نگاه کرد، گنگ و گیج، خواب از چشمانش چکه می کرد. دیوانه ی چای بود. بشکه ای و داغ می خورد. دهنش آستر داشت. بعد می گفت ((هیچ چای چای باروتیِ قندهار نمی شود برادر.)) فیلمش را داشتم. بیدار که می شد، کله را چندبار تکان می داد. عمو می گفت ((آ. آی برادر، تمام خوابت بچکید سرِ ما.)) البته همیشه هوای افغان را داشت، می گفت (( هم همزبان است، هم خون سرخ، هم یارِ راه.)) واقعی واقعی، درون اتاق حقِ آب و گِل و کاهگل داشت.

قدیمی ها می گفتند اول عمو فهم کرد مهندس قرصی است، سیاه خمار شده، کله اش به پاشنه اش پنالتی می زند.

 

حال بر اساس توضیحات داده شده می توان نتیجه گرفت که شاید کنایه بعلت داشتن قابلیت استفاده در ادبیات عامه، جزئی از استخوان‌بندی داستان تصور شود اما به هر حال از ارکان تخیل است که آن نیز از ویژگی‌های مهم شعر می باشد و داستان، آن را _به مانند شاخصه‌های دیگر شاعرانگی_ به عاریه می‌گیرد و به مانند بسیاری دیگر از اشتراکات شعر و داستان _زبانی و مفهومی_ در پیشبرد روایت، تفهیم ماجرا ، به تصویر کشیدن صحنه ها و شخصیت پردازی به مدد نویسنده می آید و یا به زیباتر شدن آن می افزایند.

 

منابع:

بیان و معانی، شمیسا سیروس

علوم و فنون ادبی2 ، دوره دوم متوسطه، چاپ1396

رمان شوهر آهو خانم، افغان محمدعلی

داستان کوتاه فارسی شکر است، جمااده محمدعلی

داستان کوتاه سه قطره خون، هدایت صادق

رمان بند محکومین، خانجانی کیهان

 

 

 

فایل pdf شماره دوم فصلنامه بادبان

دریافت
حجم: 10.8 مگابایت

 

 


پاره‌ای از داستان کوتاه: آخرین_بالهٔ_بهار

چاپ شده در سایت ادبی (جن زار)

تیرماه چهارصد و یک

علیرضا خسروانی

 

حکایت من و نسیم هم همین بود. عادت! کم کم که دید می‌شود جور دیگری و با کس دیگری حال بهتری داشت، سکوت کرد. بعد هم گذاشت و رفت. از اول هم چون فکر می‌کرد ممکن است از من چیزی درآید که جلوی چشم مردم قابل پُز دادن باشد، آمد طرفم. اما نزدیکتر که شد دید نه، بعضی تابلوها از دور خوشگلند. همیشه از آمدن به خانه‌مان طفره می‌رفت. به هر بهانه‌ای بود نمی‌آمد. آخر سر هم می‌گفت: آنجا انگار گَردِ مُرده پاشیده‌اند. می‌آیم آنجا حالم بد می‌شود.» تحمل اخم و تَخمِ خانواده ما را نداشت.

من هم هرچه که سراغ کار می‌گشتم نبود. خسته شده بود از بلاتکلیفی. پدر که اخراج شد مجبور شدم بروم پشتِ دستِ دوستم کارگری. اما نمی‌شد که نمی‌شد. آخرین بارهم که بخاطر اصرارهایش تصمیم گرفتم به زور خانواده‌ام را راضی کنم، برویم خانه‌شان و تکلیف آینده‌مان را روشن کنیم، گندش درآمد.

همه با آژانس رفتیم و آنجا راننده بیشتر از پولی که داشتیم کرایه خواست؛ کل پول را داده بودیم برای گل و شیرینی. پدرم عصبی شد و یقه‌ی راننده را چسبید. داد و هوار و.

در عرض چند دقیقه همه‌ی کوچه ریخته بودند بیرون. پدر نسیم هم نشسته بود روی راه‌پله‌‌ها؛ سیگار می‌کشید و تماشایمان می‌کرد. راننده هم چند دقیقه یکبار داد می‌زد: تو که پولِ کرایه آژانس را نداری، غلط کرده‌ای می‌خواهی زن بگیری.» و با داد و بیداد شروع کرده بود به سخنرانی که، صبح تا شب پشت فرمان سگ دو می‌زند و شب کُلِ درآمدش را می‌دهد چندتا نان و یک کنسرو ماهی که بوی گوه می‌دهد. بعد تو با جیب خالی و بیکار می‌خواهی زن بگیری! راست هم می گفت. قبول داری که راست می‌گفت!

در را به رویمان باز نکردند. برگشتیم. آن شب تا صبح زنگ زدم و پیام دادم اما نسیم جواب نداد که نداد. بعد از مدتی هم با خبر شدم که نامزد کرده است. راستش را بخواهی شب عروسی‌اش رفتم مراسم‌شان که شَر به پا کنم اما وقتی آنجا، یکی از دوستانم را در لباس دامادی، در حال رقصدن با نسیم دیدم، پشیمان شدم. دستمال‌ها را دور سر نسیم می‌چرخاند و تمام بدنش را می‌لرزاند. چند لحظه یکبار دستهایش را پشت کمرش می‌گذاشت و پاهایش را با ریتم آهنگ به زمین می‌کوبید. سرش را نزدیکِ صورتِ نسیم می‌برد و. ترجیح دادم سکوت کنم و برگردم.

 

برای خوانش متن کامل این داستان به صفحۀ داستانِ سایت (جن زار) مراجعه کنید.

یا بر روی این لینک کلیک کنید: آخرین بالۀ بهار

 

تصویر:   "بالرین"   اثر کریستینا روژ پاسک/ roz.pasek

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست fanoosikhial اجاره خودرو طراحي لوگو thelurishacademy 78259644 دانلود کتاب برترین مرجع خبری ایران و جهان پرنیا سادات علویون shabdariflower